خواجه سلام عليک کو لب چون نوش او

شاعر : سنايي غزنوي

پسته‌ي دربار او لعل گهر پوش اوخواجه سلام عليک کو لب چون نوش او
زان که نداند همي شکل لبش هوش اوکي به اشارت ز دور چشم ببيند لبش
هست نهان جاي عقل در لب خاموش اوچشم کجا بيندش از ره صورت از آنک
حجله‌ي عقلست و جان گوش سخن کوش اوجاي فرشتست و ديو چشم قوي خشم او
خرمن مهرست و ماه قند ز شب پوش اوگشت پر از ابرويم چشم جهاني از آنک
پايه‌ي کفرست و دين جوشن و شب پوش اومايه قهرست و لطف ناوک دلدوز او
گر تو ز زور و دروغ بر نکشي گوش اواز سر شوخي و ناز برکشد او چشم تو
تا به ابد مانده گير غاشيه بر دوش اودي چو سناييش ديد نيک بر بندگيش
شاه بهشتست و بس از بر و آغوش اودر هوس هجر او دوزخيانند خلق
کرکس و شير فلک پشه و خرگوش اوسلطان بهرامشاه آنکه بود روز صيد